یه نیگا بنداز ...!
جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۱۱ ب.ظ
بعد از نمازِ ظهر بود که مادر بزرگ، داشت از مسجد برمیگشت …
در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ امروز حاج آقا براتون چی گفت ؟!
مادر بزرگ مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :
عزیزم اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!
نوه پوزخندی زد و بهش گفت :
..................................................................
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر روز میری مسجد ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست.
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه با این همه شکاف و درز داخل سبد
آبی توش بمونه !!!
مادر بزرگ در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد سبد رو برداشت و رفت.
اما چند لحظه بعد برگشت و با لحن پیروز مندانه ای گفت :من میدونستم که امکان
پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره، راست میگی اصلا آبی توش نیست اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده
یه نیگاه بنداز …!
- ۹۲/۱۱/۰۴